سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و آنگاه که از خبّاب یاد کرد فرمود : ] خدا بیامرزاد خبّاب پسر أرتّ را . به رغبت اسلام آورد و از روى فرمانبردارى هجرت کرد و به گذران روز قناعت ، و از خدا راضى بود و مجاهد زندگى نمود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :6
کل بازدید :37425
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/9/2
6:30 ع
وقتی امام علی (ع)  ترک کردنش توسط مردم  و متحد شدنشان با ابوبکر (لعنت الله) را دید خانه نشینی را اختیار کرد .عمر (لعنت الله)به ابوبکر (لعنت الله)گفت چه مانعی دارد که سراغ علی بفرستی تا بیعت کند .چرا که کسی جز او و این چهار نفر باقی نمانده مگر انکه بیعت کردند .ابوبکر (لعنت الله)در میان آن دو نرم خوتروسازشکار تر و زرنگ تر و دور اندیش تر بود .و دیگری عمر (لعنت الله)تند خوتر و خشن تر بود .ابوبکر(لعنت الله)گفت :چه کسی را سراغ او بفرستیم ؟عمر گفت :قنفذ(لعنت الله)را می فرستیم .او مردی تند خو و غلیظ و خشن و از آزادشدگان است و نیز از طایفه بن کعب است ابوبکر.(لعنت الله) قنفذ را نزد امام علی (ع) فرستاد و عدهای را نیز به همراهش فرستاد .او امد درب خانه حضرت و اجازه ورود خواست ولی امام اجازه نداد .اصحاب قنفذ به نزد ابوبکر و عمر که لعنت خدا بر انها باد برگشتند در حالیکه انها در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند :به ما اجازه داده نشد .عمر (لعنت الله) گفت برگردید و اگر به شما اجازه داده نشد بدون اجازه وارد شوید .آنها امدند و اجازه خواستند اما حضرت زهرا (ص) فرمودند :به شما اجازه نمی دهم بدون اجازه وارد شوید .همراهان قنفذ  (لعنت الله) برگشتند ولی خود آن ملعون انجا ماند آنان به ابوبکر و عمر  (لعنت الله) گفتند فاطمه چنین گفت و ما از این که بدون اجازه وارد شویم خودداری کردیم .عمر  (لعنت الله) عصبانی شد و گفت ما را با زنان چه کار سپس به مردمی که اطرافش بودند دستور داد که هیزم بیاورید و خود عمر  (لعنت الله)هم همراه آنان هیزم بر داشت و آنها را اطراف خانه حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ص) و فرزندان پیغمبر قرار داد .سپس عمر   (لعنت الله) ندا کرد جوری که اهل خانه بشنوند و گفت ((به خدا قسم ای علی باید از خانه خارج شوی و با خلیفه بیعت کنی وگرنه خانه را با خودتان به آتش می کشم ))حضرت زهرا (ص) فرمودند : ای عمر ما را با تو چه کار است ؟ملعون جواب داد : در را باز کن و گرنه خانتان را به آتش می کشم حضرت زهرا (ص) فرمودند ای عمر از خدا نمی ترسی که به خانه من وارد می شوی ولی عمر (لعنت الله) ابا کرد از اینکه برگردد .سپس عمر (لعنت الله) اتش طلبید و انرا بر در خانه حضرت زهرا (ص) شعله ور کرد و سپس در را فشار داد و وارد خانه شد .حضرت زهرا (ص)در مقابل او ایستاد و فریاد زد ((یا ابتاه یا رسول الله )) عمر  (لعنت الله) شمیر را در حالیکه در غلاف بود بلند کرد و به پهلوی مبارکش حضرت زهرا (ص) زد . آن حضرت ناله کرد : ((یا ابتاه))عمر تازیانه را بلند کرد و به بازوی حضرت زد انحضرت صدا زد ((یا رسول الله ابوبکر و عمر با بازماندگان تو چه بد رفتاری کردند )).علی(ع) ناگهان از جا برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد.ولی سخن پیامبر(ص) و وصیتی را که به او کرده بود بیاد آورد و فرمود:(ای پسر صهاک قسم به آنکه محمد(ص) را به پیامبری مبعوث نمود اگر نبود مقدری که از طرف خداوند گذشته و عهدی که پیامبر با من نموده است می دانستی که تو نمی توانی به خانه من داخل شوی).عمر (لعنت الله)فرستاد و کمک خواست .مردم هم امدند تا داخل خانه شوند و امام علی (ع) هم سراغ شمشیرش رفت .قنفذ (لعنت الله)سراغ ابوبکر(لعنت الله)برگشت در حالیکه که می ترسید علی (ع) با شمشیر به سراغش بیایید چرا که شجاعت و شدت عمل ان حضرت را می دانست .ابوبکر (لعنت الله)به قنفذ(لعنت الله)(برگرد اگر از خانه بیرون امد دست نگه دار و گرنه در خانه اش به او هجوم بیاورو اگر مانع شد خانه را بر سرشان به اتش بکشید )قنفذ ملعون امد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم اوردند .امام علی (ع(سراغ شمشیرش رفت ولی انان زودتر به شمشیر رسیدند وبا عده زیادشان بر سر امام ریختند و طنابی بر گردن مبارک امام انداختند .حضرت زهرا (ص) به جلوی درب خانه بین امام و مردم مانع شد قنفذ(لعنت الله)با تازیانه به آنحضرت زد .بطوریکه وقتی حضرت از دنیا رفت در بازویش از زدن آن ملعون اثری مثل دستبند بر جای مانده بود سپس امام را بردند و به شدت او را می کشیدند تا انکه نزد ابوبکر (لعنت الله)رسانیدندو این در حالی بود که عمر (لعنت الله)بالای سر ابوبکر (لعنت الله)با شمشیر ایستاده بود و خالد بن ولید و ابوعبیده بن جراح وسالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل و مغیره بن شعبه و اسد حضیر و بشیر  بن سعید و سایر مردم در اطراف ابوبکر (لعنت الله)نشسته بودند و اسلحه همراهشان بود .علی (ع) را نزد ابوبکر (لعنت الله) رسانیدند در حالیکه امام فرمود :به خدا قسم اگه شمشیرم در دستم بود می دانستید که هرگز به این کار دست نمی یابید .به خدا قسم خود را در جهاد با شما سرزنش نمی کنم و اگر چهل نفر برایم ممکن بود جمعیت شما را متفرق می ساختم ولی خدا لعنت کند اقوامی را که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار نمودند .

 


89/8/11::: 1:59 ص
نظر()
  
  
                                                                                                                                                         به نام خالق یکتا
اتمام حجت اما علی (ع)
بعد از به خاک سپاری پیامبر اکرم (ص) و ماجرای بیعت گرفتن ابوبکر( لعنت الله )  از مردم  حضرت تصمیم به اتمام حجت با مردم گرفت.  
سلمان نقل میکند که وقتی که شب شد علی(ع)  حضرت زهرا (ص) را سوار بر چهار پایی می نمود و دستان  امام حسن(ع) و امام حسین (ع)
را میگرفت و به خانه تک تک اهل بدر از مهاجرین و انصار رفتند و حق خود را برایشان یاداور شدند و انان را به یاری خویش فرا خواند
ولی جز چهل نفر کسی از دعوت امام استقبال نکرد .حضرت علی (ع) به ان چهل نفر فرمود که فردا صبح با سرهای تراشیده ودر حالیکه
اسلحه هایشان را به همراه دارند بیایند وبا او بیعت کنند که تا اخرین قطره خون خود با حضرت علی (ع) خواهند ماند .وقتی صبح شد جز
چهار نفر کسی دیگر نیامد .(سلیم میگوید):به سلمان گفتم ان چهار نفر چه کسانی بودند ؟سلمان گفت:من و ابوذر و مقداد و زبیر بن عوام .
امام علی (ع)در شب دوم و شب سوم هم نزد انان رفت و انان را قسم داد.انان گفتند (صبح نزد تو می اییم )ولی هیچ کس از انان غیر از ما
 چهار نفرنیامد  .وقتی حضرت علی (ع) عهد شکنی و بی وفایی انان را دید خانه نشینی را اختیار کرد و به قران رو اورد و مشغول تنظیم
 و جمع کردن قران شد.و از خانه خارج نشد تا انکه انرا جمع اوری نمود و در حالیکه قبلا در اوراق و تکه چوبها و پوستهاو کاغذها(نوشته شده بود )
وقتی حضرت همه قران را جمع می نمود و انرا با دست مبارکشان طبق تنزیل و تاویلش و ناسخ و منسوخش می نوشت ابوبکر (لعنت الله)به امام
پیغام داد که بیا و بیعت کن .امام فرمود (من مشغولم و با خود قسم خوردم که عبا بر دوش نیندازم جز برای نماز تا انکه قران را تنظیم و جمع نمایم )
انان نیزچند روز در باره  او سکوت اختیار کردند .امام علی (ع) قران را در یک پارچه جمع اوری کرد و ان را مهر کرد .سپس بیرون امد در
 حالیکه مردم با ابوبکر (لعنت الله ) در مسجد اجتماع کرده بودند .حضرت با بلند ترین صدایش فرمود (ای مردم من از روزی که پیامبر خدا (ص)
از دنیا رفت به غسل انحضرت و سپس قران مشغول بودم تا انکه همه ان را به صورت یک مجموعه دراین پارچه جمع اوری کردم .خداوند بر
پیامبر (ص) ایه ای نازل نکرده مگر انکه انرا جمع اوری کرده ام .و  ایه ای از قران نیست مگر انکه انرا جمع  نمودم و ایه ای از ان نیست
 مگر انکه برای پیامبر (ص)خوانده ام و او تاویلش را به من اموخته است.سپس فرمود (برای اینکه فردا نگویید ما از این مطالب بی خبر بودیم
)و بعد فرمود :و بدین جهت که در روز قیامت نگویید :من شما رابه یاری خویش دعوت نکرده ام وحق خود را برایتان یاد اور نشدم و شما را به
 کتاب خدا از ابتدا تا انتها دعوت نکردم.عمر (لعنت الله )  گفت :قرانی که همرا خود داریم ما را از انچه بدان ان دعوت میکنی بی نیاز می نماید .
سپس حضرت علی (ع) داخل خانه اش شد . 
88/12/21::: 1:52 ع
نظر()
  
  
                                            به نام خالق یکتا
میخواهم از کتاب (اسرار ال رسول) نوشته شده توسط (سیلم بن قیس هلالی ) قسمتهای را وارد این وبلاگ کنم اگر دوستان اوایل این کتاب را مطالعه کنند سندیت این کتاب برایشان اشکار می شود ودیگر به سندیت ان اشاره نمی کنیم از زمان شهادت پیامبر (ص) تا کیفیت گرفتن بیعت از حضرت علی (ع) حوادثی رخ داد که به دلیل زیاد بودن مطالب ان را به صورت چند قسمت وارد می کنم .عنوان کل مطالب (مظلومیت اهل بیت (ع) می باشد)
غسل دادن پیامبر
سلیم از سلمان فارسی نقل می کند که او گفته (نزد حضرت علی (ع) امدم در حالیکه پیامبر (ص) را غسل میداد .پیامبر (ص)به علی (ع) وصیت کرده بود که کسی غیر او غسلش را بر عهده نگیرد .وقتی حضرت علی (ع) فرمود یا رسول الله پس چه کسی مرا در غسل شما کمک خواهد کرد .حضرت فرمود:جبرئیل. علی (ع) هیچ عضوی  (از اعضای آن حضرت را اراده نمی کرد مگر انکه برایش گردانیده می شد) (و فضل بن عباس در حالیکه چشمانش بسته بود آب میریخت ).وقتی که پیامبر (ص)را غسل داد و حنوط نمودو کفن کرد من(سلمان فارسی)ابوذر .مقداد.و حضرت زهرا (ص)و امام حسن (ع)و امام حسین (ع)  را به داخل خانه برد وخود جلو ایستاد و ما پشت سر او صف بستیم و بر ان حضرت نماز خواندیم .عایشه (لعنت الله علیه )نیز در حجره بود ولی متوجه نشد چراکه خداوند چشم او را گرفته بود . سپس ده نفر از انصار را به داخل اورد .انان وارد می شدند و دعا می خواندند  و خارج میشدند .تا انکه هیچ کس از انصار و مهاجرین باقی نماندند مگر بر انحضرت نماز خواندند.
بعد سلمان در حالیکه که حضرت علی (ع)پیامبر را غسل میداد به ایشان گفت :ابوبکر (  لعنت الله علیه)هم اکنون برفراز منبر پیامبر (ص) قرارگرفته .ومردم به این راضی نمی شوند که با یک دست با او بیعت کنند بلکه با هر دو دست با او بیعت می کنند .
حضرت علی (ع) به سلمان فرمود :ای سلمان ایا میدانی اولین کسی که با ابوبکر (  لعنت الله علیه)بر منبر پیامبر بیعت کرد که بود ؟سلمان عرض کرد خیر . ولی او را در سقیفه بنی ساعده دیدم هنگامی که انصار محکوم شدند و اولین کسانی که با او بیعت کردن مغیره بن شعبه –سپس بشیر بن سعید و بعد ابو عبیده جراح و بعد عمر بن الخطاب (  لعنت الله علیه)وسپس سالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل بودند .امام فرمود در مورد اینها از تو سوال نکردم؟ایا دانستی هنگامی که از منبر بالا می رفت اول کسی که با او بیعت کرد که بود؟سلمان گفت خیر .ولی پیرمرد سالخورده ای  که بر عصایش تکیه کرده بود دیدم که بین دو چشمانش جای سجدهای بود که پینه ان بسیار برده شده بود .او به عنوان نفر اول از منبر بالا رفت و تعظیمی کرد و در حالیکه میگریست گفت :سپاس خدایی را که مرا نمیرانید تا ترا در این مکان دیدم !دستت را (برای بیعت )باز کن .ابوبکر (  لعنت الله علیه)هم  دستش را دراز کرد و با بیعت کرد .سپس گفت ( روزی است مثل روز ادم ((اشاره به حیله شیطان  نسبت به حضرت ادم (ع)در بهشت است و خود شیطان بیعت با ابوبکر را به ان تشبیه کرده است )).امام علی (ع) فرمود ای سلمان میدانی او که بود ؟سلمان گفت خیر اما گفتارش مرا ناراحت کرد گویی مرگ پیامبر(ص) را با شماتت و مسخره یاد می کرد  .امام فرمود او ابلیس بود .خدا او را لعنت کند.


88/11/20::: 11:39 ع
نظر()
  
  

                             بنام خدا

مدتی زیادی می شود که مطلبی وارد نکردم و زندگی روزمره من را از پی گیری مداوم و درج مطلب در وبلاگ دور کرده اما به مطلبی برخورد کردم که بهتر دیدم وارد وبلاگ کنم .

از دلایل طبری منقول است که روایت کرده از محمد بن هارون بن موسی از پدرش از ابن الولید از برقی از زکریا بن ادم که وقتی در خدمت حضرت امام رضا (ع) بودم که حضرت جواد (ع) را خدمت ان حضرت اوردند در حالیکه سن شریفشان از چهار سال کمتر بود پس ان حضرت دست خود را بر زمین زد و سر مبارک را به جانب اسمان بلند کرد و مدت طویلی فکر نمود. حضرت امام رضا (ع) فرمود جان من فدای تو باد برای چه اینقدر فکر می کنی امام جواد (ع) فرمود فکرم دران چیزی است که با مادرم فاطمه (ص) بجا اوردند . بعد امام جواد (ع) فرمود

(اما والله لاخرجنهما ثم لاحرقنهما ثم لاذرینهما ثم لانسفنهما فی الیم نسفا)

به خدا قسم آن دو را (خلیفه اول و دوم –ابوبکر و عمر که لعنت خدا بر انها باد )را از توی قبر در می آورم و اتش می زنم و انها را پودر می کنم و خاکسترشان را در دریا می افکنم .

پس حضرت امام رضا (ع) او را نزدیک خود طلبید و ما بین دیدگان او را بوسید و فرمود پدر و مادرم فدای تو باد توئی شایسته از برای امامت .

این هم یکی دیگر از دلایل برای ملعون بودن سه خلیفه اول

منبع :کتاب (منتهی الامال) جلد دوم زندگی امام جواد (ع)


88/9/22::: 1:16 ص
نظر()
  
  

جالب توجّه است که در روایات متعددى از پیامبر مى‏خوانیم که نسبت به داستان جنگ جمل و موضع‏گیرى «عایشه» در آن، پیشگوییهایى فرموده و به او هشدار داده است، از جمله این که
چون «عایشه» عازم بر خروج شد به جستجوى شترى براى او بر آمدند که «هودجش» را حمل کنند، شخصى به نام «یعلى بن امیة» شترى به نام (عسکر) براى او آورد که بسیار درشت اندام و مناسب این کار بود. هنگامى که «عایشه» آن را دید از آن خوشش آمد و در این هنگام‏ شتربان به توصیف قدرت و قوّت شتر پرداخت و در لا به لاى سخنش نام «عسکر» را که نام آن شتر بود بر زبان جارى کرد، هنگامى که «عایشه» این نام را شنید تکان خورد و «انّا للّه و انّا الیه راجعون» بر زبان جارى کرد و بلافاصله گفت این شتر را ببرید که مرا در آن حاجتى نیست. هنگامى که دلیلش را از او سؤال کردند،
گفت رسول خدا (ص) نام چنین شترى را براى من ذکر فرموده و مرا از سوار شدن بر آن نهى فرموده است. سپس دستور داد شتر دیگرى براى او بیاورند امّا هر چه گشتند شتر دیگرى که مناسب این کار باشد نیافتند، ناچار جهاز شتر و صورت ظاهرى آن را تغییر دادند و نزد او آوردند، گفتند شترى قویتر و نیرومندتر براى تو آوردیم او هم راضى شد.
«ابن ابى الحدید» بعد از نقل این داستان، داستان دیگرى از «ابو مخنف» نقل مى‏کند که «عایشه» در مسیر راه خود به سوى «بصره» به یک آبادى به نام «حوأب» رسید، سگهاى آبادى سر و صداى زیادى کردند به طورى که شترهاى کاروان رم کردند.
یکى از یاران «عایشه» گفت: ببینید چقدر سگهاى «حوأب» زیاد است و چقدر فریاد مى‏کنند، «عایشه» فورا زمام شتر را کشید و ایستاد، گفت: این جا «حوأب» و این صداى سگهاى «حوأب» بود، فورا مرا برگردانید چرا که از «پیامبر» شنیدم که مى‏فرمود... در این جا به ذکر خبرى پرداخت که پیامبر او را هشدار داده بود: بترس از آن روزى که به راهى مى‏روى که سگهاى «حوأب» در آن جا در اطراف تو سر و صداى زیادى خواهند کرد در آن جا یک نفر (براى منصرف ساختن عایشه از این فکر) صدا زد: خداى تو را رحمت کند ما مدّتى است از «حوأب» گذشته‏ایم گفت: شاهدى دارید آنها رفتند و پنجاه نفر از عربهاى آن بیابان را دیدند و پاداشى براى آنها قرار دادند که بیایند شهادت دهند: این جا «حوأب» نیست و «حوأب» را پشت سر گذاشتید، «عایشه» پذیرفت و به راه خود ادامه داد
عجیب این است که این گونه مطالب، سبب تردید «عایشه» مى‏شد ولى آن همه روایات صریحى که از پیامبر اکرم در باره على (ع) شنیده بود و راوى بسیارى از آنها خود او بوده است، سبب تردید و انصراف او نشد، و این از عجایب است در ضمن از این داستانها استفاده مى‏شود که او به آسانى فریب مى‏خورد و تغییر عقیده مى‏داد.


88/1/23::: 12:11 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3      >